مباهله شیعه با وهابیت و اهل سنت ، مولوی ها ماموستا ها تشریف بیارید

مباهله شیعه با وهابیت و اهل سنت. قرار دادن لینک های وبلاگها و سایت های دیگر به معنی تائیدآنها نیست کپی و انتشار مطالب(به استثناء مطالبی که درباره حقانیت شیعه و گمراهی اهل سنت است) با ذکرمنبع مجاز است و الا شرعاً حرام است

مباهله شیعه با وهابیت و اهل سنت ، مولوی ها ماموستا ها تشریف بیارید

مباهله شیعه با وهابیت و اهل سنت. قرار دادن لینک های وبلاگها و سایت های دیگر به معنی تائیدآنها نیست کپی و انتشار مطالب(به استثناء مطالبی که درباره حقانیت شیعه و گمراهی اهل سنت است) با ذکرمنبع مجاز است و الا شرعاً حرام است

داستانی درباره فکر کردن به عاقبت هر کار و فایده نصیحت و پند خواستن

داستانی درباره فکر کردن به عاقبت هر کار و فایده پند و نصیحت خواستن

وقتى پشیمانى سودى ندارد

در زمان هاى گذشته نوجوانى سلمانى در بازار مى گذشت. هنگام عبور از مغازه هاى بازار، افراد مختلف از تجّار را مى دید که چشمش به حجره کوچکى افتاد، دید پیرمردى عمامه به سر نشسته، در برابرش قلم و دفترى هست، و هیچ کالایى براى فروش ندارد.
نوجوان به پیش رفت و گفت: «شما چه مى فروشید؟»
عمامه به سر: من حکمت مى فروشم.
نوجوان: حکمت چیست؟ آن را به من بفروش.
عمامه به سر: فروختن حکمت مجانى نیست، صد اشرفى در برابر فروش آن مى گیرم.
نوجوان که سر در گم شده بود و اسمى از صد اشرفى شنید، سر به پایین افکند و به سراغ کار خود رفت، او با خود مى گفت: «مگر حکمت چیست، چقدر ارزش دارد که براى آن صد اشرفى بدهم؟!» در این باره مى اندیشید.
تا روزى با خود گفت: ما براى نخود، لوبیا، نان، برنج و... پول مى دهیم و از آنها به همان اندازه استفاده مى کنیم، ولى استفاده از حکمت و اصولاً معنى حکمت را نفهمیدیم، خوب است به هر وسیله که هست از این صد اشرفى بگذریم و برویم از آن شیخ، حکمت بخریم، به دنبال این فکر به بازار آمد و در خدمت شیخ، صد اشرفى را تقدیم کرد، شیخ در مقابل آن، در کاغذى نوشت:
«اَکَیْسُ النّاسِ مَن لَم یَرْتَکِبْ عملاً حتّى یُمَیِّزَ عواقِبَ ما یَجرى علیه؛ زرنگ ترین مردم کسى است که قبل از انجام کارى بیندیشد که آیا سرانجام کارى که انجام مى دهد، نیک است یا بد؟»
شیخ آن نوشته را به نوجوان داد و برایش معنا کرد، نوجوان گفت: بقیه اش کو؟
شیخ گفت: «حکمت همین است و اگر باز خواسته باشى، باید صد اشرفى بدهى.»
این جوانک سلمانى که از کار خود پشیمان شده بود و براى دو جمله، صد اشرفى داده بود، با کمال سرافکندگى راه خود را گرفت و به خانه آمد، دیگر کار از کار گذشته بود، ولى او نمى دانست که آن حکمت بیش از صد اشرفى ارزش دارد.
او چون این درس حکیمانه را گران خریده بود، با خود گفت باید آن را در هر جا که ممکن است بنویسم، زغالى به پسرک خود داد و گفت: عزیزم این جمله را در هر جا که مناسب است بنویس. پسرک روى دیوارها، پشت سنگ ها و خشت ها و حتّى در زمین هموار در چندین جا نوشت: «اَکْیَسُ النّاس مَن لَم یَرتَکِبْ عملاً حتّى یُمَیِّزَ عواقِبَ ما یَجرى علیه» روزى سنگ مخصوص پدرش را که پدرش تیغ سلمانى خود را روى آن تیز مى کرد، دید و پشت آن نیز این جمله را نوشت.
در همین روزها بود که طبق طرح دسیسه اى مرموز، شخص دوم مملکت (به تعبیر روز مثلاً نخست وزیر) مخفیانه به خانه سلمانى آمد. سلمانى که از این پیش آمد سخت شگفت زده شده بود که نخست وزیر با این مقام براى چه به منزل او آمده است در فکر فرو رفته بود که نخست وزیر به او گفت: در خارج از کشور یکى از دوستانم تیغ طلایى خوبى برایم هدیه آورده است، من که سلمانى نیستم، شما را براى این هدیه انتخاب کردم، چه آن که شما سر و صورت سلطان را اصلاح مى کنید خوب است از این به بعد هر وقت، شاه شما را براى اصلاح خواست با این تیغ او را اصلاح کنید.
سلمانى، بسیار خوشحال شد و از نخست وزیر تشکّر کرد.
سلمانى بعد از چند روزى طبق فرمان شاه به خدمت شاه براى اصلاح او رفت. وسایل اصلاح را از کیف خود بیرون آورد، تیغ طلایى را به دست گرفت تا با آن مشغول کار شود، چشمش به نوشته پشت سنگ افتاد و آن سخن حکیمانه به یادش آمد؛ با خود گفت: تا حال ما به این سخن حکیمانه عمل نکرده ایم، ولى آن قدر پول که براى آن دادیم، خوب است یک دفعه به آن عمل کنیم. آن سخن حکیمانه این بود که پیش از آن که عاقبت و نتایج کارى را ندانى به آن اقدام نکن، من که هنوز نمى دانم این تیغ چگونه مى تراشد، طرز تراشیدن آن چگونه است، هنوز امتحان نکرده ام؟ پس شایسته است که از تیغ معمولى خود، سر و صورت پادشاه را اصلاح کنم.
شاه از برداشتن سلمانى تیغ طلایى را و سپس عوض کردن آن کنجکاو شد و پرسید علّت این عوض کردن چه بود؟
سلمانى تمام ماجرا را از اول تا آخر براى شاه شرح داد و نقش جمله حکیمانه شیخ روحانى را نیز مجسّم نمود.
شاه که از شنیدن این داستان، رنگ به رنگ مى شد، هنوز داستان به پایان نرسیده بود، شستش خبر شد، به این فکر فرو رفت که حتماً کاسه اى زیر نیم کاسه است، تیغ طلایى مسموم به زهر جانگداز مى باشد و نخست وزیر خواسته به این وسیله شاه را مسموم کند.
سلطان از پاى ننشست، مجلسى تشکیل داد، نخست وزیر و سایر افرادى را که گمان قوى برد که آنها در این دسیسه، دست دارند در آن مجلس فراخواند، آنگاه به سلمانى دستور داد تا با آن تیغ، سر و صورت آن چند نفر را اصلاح نماید، او هم به ردیف شروع به اصلاح کرد در نتیجه پس از چند لحظه اى آنها مسموم شدند و حتّى خود نخست وزیر، به چاهى که خودش کنده بود افتاد. در نتیجه نوجوان سلمانى جایزه هنگفت گرفت و افتخار بزرگى نصیبش شد، آنگاه فهمید که آن حکمت، بیش از صد اشرفى ارزش داشت، و صد اشرفى او به هدر نرفته است.


رجوع کنید به : از مجموعه اى خطى به نام القصص و الاعتبار نظیر این مطلب در کتاب جوامع الحکایات محمّد عوفى آمده است.

نصیحت سلطان+ پادشاه+عاقبت هر کار+ مسموم سلمانى+ حکمت پند+


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد